fallen angel

دنبال رمان عاشقانه نگرد اینجاپیدا نمیشه

fallen angel

دنبال رمان عاشقانه نگرد اینجاپیدا نمیشه

دختری از اخرون-9

ودر تایپ این قسمت کلا هَپی فِیس بودما!

 مارکوس

شبها دلپذیر بودند اما ان شب مانند کابوسهای هالووین بود سرد غم انگیز و دردناک دوازده خدا والهه به همراه اندک نیمه خدایان جحع شده بودند تا شاهد قربانی شدن خواهر بخت برگشته ی مارکوس باشند درهنگام خداحافظی ایرینا تک تکشان را بغل کرده بود وبه انها اطمینان داده بود که نمیترسد اما این حال مارکوس را بهتر نمیکرد این کار یک جنایت بود به هرشکل یا به هردلیل.ایرینا با ردای سپید و لطیفی در قربانگاه حاظر شد سه الهه ی سرنوشت(الهه هایی که با بریدن رشته ی زندگی مرگ انسان هارا به ارمغان میاوردند) با خنجرشان و و رشته ی نقره ای رنگی که از قرار معلوم متعلق به ایرینا بود انجا ایستاده بودند تا ابرها از روی ماه کنار بروند وقتی این اتفاق افتاد الهه ای که از همه بلند قدتر بود خنجر را بالا گرفت ودوالهه ی دیگر رشته را برای بریده شدن نگه داشتند الهه ی خنجر بدست با صدای بم وخش دارش گفت:به نام سرنوشت"وتیغه را پایین اورد وان موقع بود که جهان ناگهان روشن شد.                                                                                                                             

مارکوس پلک زد نور از بین رفته بود ایرینا هنوز انجا ایستاده بود اما کمی تغییر کرده بودبه زیبایی گذشته بود چشمانش میدرخشید هاله ای از نور اورا فراگرفته بود هاله ای مانند خدایان سه الهه ی سرنوشت هنوز رشته را دردست داشتند اما رشته دیگر نقره ای نبود بلکه طلایی شده بود!-رنگ رشته ی فانی ها مسی نیمه فانی ها نقره ای و خدایان طلایی رنگ بود-الهه اعلام کرد:درود برالهه ی جدید المپ دختر زئوس ایرینا الهه ی صلح وفداکاری(ایرینا به معنای صلح یا صلح جو)"هیدیز لبخندی زد:خب خب خب مثل اینکه برادرم انقدرهام بیمغز نیست نه؟"هرا اعتراض کرد:تو حق نداشتی بدون مشورت باما اینکارو بکنی"زئوس به سرعت پاسخ داد:مگه وقتی برای کشتن دخترم رای گرفتی بامن مشورتی کردی؟"الهه برای دومین بار دربحث شکست خورد وبا عصبانیت قربانگاه راترک کرد مارکوس هنوز در شوک بود ایرینا با لبخند بزرگی به دوستانش ملحق شد:خب؟نظرتون چیه؟"تانیا با لبخند بزرگی گفت:محبوب ترین الهه بین ما میشی!"ومارکوس باتمام سردرگمی اش با او موافق بود.          

ایرینا

الهه شدن هیچوقت جزو لیست ده تا از شغل های رویایی من نبود درواقع حس عجیبی داشت اینکه میدونستی نمیمیری واینکه بالاخره میتونستم از شر اون هیولایی که به لطف کرونوس در وجودم ریشه دوونده بود خلاص شم منظورم اینه که من قاتل جنین نبودم اما این خب چیزی نبود که بشه اسمشو دقیقا جنین نبود!                                                                                                           

اپولو خدای پزشکی بود،قبول اما یکی از بدترین و وحشتنک ترین جراحان تاریخ بشریت به حساب میومد!ایکور طلایی من(خون طلایی نامیرایان)از شکافی که اپولوبرای بیرون کشیدن نطفه  بوجود اوورده بودبیرون میزد وهی،کی گفته که نامیرایان درد رو حس نمیکنن؟من از شدت درد کارم به جویدن ناز بالش ها وچنگ زدن ملحفه هاکشیده بود واگه از خودتون میپرسید چرا اپولو مثل کسی که هیچ چی سرش نمیشه منو بیهوش نکرد یا حداقل منطقه ی جراحی رو بی حس نکرد،خب اینجا باید یه حقیقتی رو درباره ی خدایان بدونید هیچ ضد دردی برای اونا نیست و برای بیهوشی باید ضربه ای معادل ضربه ای که تیفون(بزرگ ترین غولی که تابه حال وجود داشته پسر گایا)میتونه به یه کیسه ی بوکس وارد کنه به سرم وارد میشد وصدالبته اصلا دلم این بیهوشی رونمیخواست!دست اپولو چیزی رو که به بطن من چسبیده بود محکم گرفت وبیرون کشید از درد چشمام سیاهی رفت نمیدونم خدایان هم دچار حالت تهوع میشن؟یااینکه این تنها بنا به عادتی بود که در طول زندگی انسانیم وقتی چیزی مثل یه جنین پنج اینچی لوبیایی شکل به همراه چندین شاخک اویزون وپوشیده از خون طلایی میدیدم ،داشتم ب هرحال نالیدم:اونو از جلوی چشم من دورکن!"اپولو که خودش هم چندقدمی حال به هم خوردگی بود اون چیز رو در ظرف سفالی ای قرار داد که بعدا قرار بودنطفه توش سوزونده بشه بعد کمی نکتار به خوردم دادزخم به سرعت بسته شد خب مثل اینکه کاربرد نکتار اینجا فرق میکرد موقعی که نیمه خدا بودم نکتار فقط بهم انرژی میداد اما الان میتونستم حس کنم برای زنده موندن وشفا بهش وابسته ام صدایی مثل صدای تیر سفیر کش(تیری که یه منظور علامت دادن پرتاب میشدوصدایی مثل سوت داشت)از بیرون به گوش رسید اپولو اهی کشید:ارتمیس!من باید برم وتو خواهر خوش شانس من،تو میتونی از مرخصی استعلاجیت لذت ببری و بعد در ستونی از نور ناپدید شدکه اگر نیمه خدا بودم نگاه کردن بهش پوردم میکردبا چابکی بلند شدم ردای سفیدموبا جین یخی وتی شرت سفید رنگی تعویض کردم واین نکته رو هم اضافه کنم علاقه ی شدیدی به رنگ سفید پیدا کرده بودم !نیاز شدیدی به یک حمام درست وحسابی داشتم اما هی!اگه شما یک الهه باشید راه های سریع تری هم هست،بشکنی زدم وبعد بینگو!من از تمیزی میدرخشیدم بیرون رفتم در پنج ساعت گذشته یک قصر نسبتا کوچک ویک معبد از ناکجا برام ظاهر شده بود اما اصلا متعجب نشید یادتون باشه پدرم زئوسه و اگه بخواد کاری انجام بشه،میشه.                                                               

دلم برای دوستای نه چندان قدیمیم وخواهروبرادرم تنگ شده بود پیدا کردن اونا درکافی شاپ  کافی مَن کار سختی نبود همه گی با انرژی های تحلیل رفته وخستگی ناشی از تحمل فشار عصبی زیاد قهوه می خوردن و توی هپروت سِیر میکردن سرفه ای کردم:اهههم!یه رفیق الهه نمیخواید؟"بچه ها برگشتند و با ذوق زدگی وافِری به من زل زدند سیرابا نیش باز گفت:البته که میخواییم کی از یه دوست خدا گونه بدش میاد؟"شکلکی دراووردم جاناتان با لحجه ی بریتیش(لهجه ی اینگیلیسی مدل حرف زدن بازیگرای هری پاتر!)غلیظی که مال خودش نبود گفت:این کارها برازنده ی شما نیست سرور جوان من!باید الهه ی با متانت تری باشید"با خنده گفتم:به عنوان الهه بذار یه دستور زبان مهم رو بهت یاد بدم،خیلی اسونه ودوبخشه،خفه-شو!هیچ زمان خاصی نداره و بجز دوازده خدای المپی میتونی به هرکسی بگیش!"بچه ها خندیدند وفشار عصبی تا حدودی از روشون برداشته شد.          

دلم میخواست قیافه ی بد ترکیب گایا رو میدیدم میخواستم بدونم فکر اینجارو کرده بود یانه!البته من بیشتر به زندگیم چسبیده بودم تا به تصور گایا که موهاشو از عصبانیت میکند!دوباره زندگی کردن لذت بخش بود،راه رفتن،احساس کردن گرمای خورشید،گپ زدن با خدایان دیگه وسرگرمی جدیدم فرار کردن از دست افرودیته که به شکل عجیبی اصرار داشت منو تبدیل به یک عروسک چینی خوشگل بکنه ومن مثل بقیه ی الهه های رده ی دوم سعی میکردم دورو برش افتابی نشم ویا اگر دیدمش خلاف جهت بدوم.                                                                                                         

جیس

نیمه خدایان ساکن لندن به شدت خرافاتی و اکثرا ترسو بودند وقتی جیس ماموریتشان را به انها گفت انها اعتراض کردند و در اخر تنها راضی شدند تا ورودی تارتاروس انها را همراهی کنند و طومار ها ونقشه های باستانی شان را برای مطالعه در اختیار انها قرار دهند،جیس وقت سر خاراندن نداشت تلفن همراهش زنگ خورد شماره ناشناس بود با لحنی محطاتانه جواب داد:الو؟"_سلام خوشتیپ!"_اِم شما؟!"_نچ نچ نچ نچ دیگه همسفرتو نمیشناسی؟واقعا مایه ی تاسفی جیس هیکمن!"جیس تقریبا فریاد کشید:ایرینا؟تو زنده ای ؟چطوری فرار کردی؟چه اتفاقی افتاد؟"ایرینا خندید:اوه جیس!خیلی خیلی طولانیه پدرم گفت که الان توی لندنی نه؟"جیس با دلخوری پاسخ داد:بله اینجام"_چقدرم از سفرت لذت میبری!به هرحال دلم برات تنگ شده دوست جدید وبی اعصاب من،میتونیم همدیگه رو ببینیم؟"ضربان قلب جیس روی هزار بود:البته کجا؟"_با المپ مشکلی نداری؟"_نه وقتی با یه دوستم"_عالیه پس چهار ساعت دیگه توی باغ رز سیاه دیمیتر منتظرتم بای بای بداخلاق!"و با خنده ی دلنشینی قطع کرد. جیس تمرکزی برای خواندن نداشت این قلب مسخره اش چرا هی در سینه اش میکوبید؟دخترها موجودات عجیبی برای جیس نبودند هرگز از انها خجالت نمیکشید یا بادیدنشان هیجان زده نمیشد وکششی نسبت به انها احساس نمیکردپس چرا در مقابل این یکی اینطور نبود؟مگر چه چیز او فرق میکرد؟جیس جوابی برای خودش نداشت تنها میدانست کم کم ایرینا از یک دوست معمولی داشت جایگاه خاصی در قلب جیس پیدا میکرد.                                                         

جیس به نیمه خدای سابق خیره شد:خب پس توالان یه الهه ای"ایرینا گفت:اره ولی اگه رفتارت بامن تغییر کنه و مثل الهه ها باهام برخورد کنی تبدیل به یه روباه مامانی با تیپ پانک میشی"جیس به خنده افتاد:حالا چرا روباه؟"_حیوون نماد منه!"_چرا اونو انتخاب کردی؟"_خب روباه توی حیوونای گوشتخوار خیلی صلح طلب و زیرکه درضمن موجود فداکاری هم هست نمیدونم شنیدی یانه ولی روباه اگه مجبور بشه خودش رو بخاطر بچه ها یا جفتش قربانی میکنه و روباه های نر بعد از مرگ جفتشون خودشون رو وقف توله هامیکنن وسمت جفت گیری نمیرن"_تو الهه ی صلحی،این یعنی قرار نیست بجنگی؟"ایرینا باشیطنت ادامه داد:روباه ها فداکارو صلح جو هستن اما موقعی که قلمروشون در خطره مثل موش توسوراخشون قایم نمیشن اونا متجاوزین به قلمروشون رو پشیمون میکنن!"جیس با خوشحالی گفت:پس چیزی تغییر  نمیکنه نه؟"ایرینا مشت اهسته ای حواله ی بازوی او کرد:معلومه که نه ما باید دخل اون بدترکیبارو بیاریم مرد!"_میدونی،تو اصلا شبیه یه الهه ی المپی نیستی"ایرینا شانه بالا انداخت:بهم گفتن خب سعی میکنم تا حد امکان خودم بمونم متنفرم ازاینکه سه هزار سال دیگه به یه الهه ی خودخواه دورو ومنفور تبدیل بشم ولی درعوض باوقار ومتین باشم"جیس دردلش گفت:عالیه همینجوری بمون و سعی کن یکمی هم به من علاقه مند بشی!"                                 

ایرینا

وقتی دارکوب با نوک تیزش به درخت میکوبه صحنه ی جالب برای فیلم برداری و عکاسیه اما موضوع اینه که این اصلا برای اون درخت جالب نیست این دقیقا شبیه وضعیت من با مادرخونده ام هرا بود، هرچند در لیست خدایان و الهه های مورد علاقه ام هرا از اخر اول بود اما من هیچ میلی به روی اعصاب او رژه رفتن نداشتم ولی اون اصلا مثل من فکر نمیکرد ومدام مثل اون دارکوب سعی میکرد مغز واعصاب منو سوارخ کنه،متاسفانه استعداد وتجربه ی کافی هم برای اینکار داشت.هرا غرغرکرد:اون حیوونای کثیف رو توی باغ من نیار"به ناچار روباه محبوبم-رِیج-رو مجبور کردم بیرون دروازه های باغ  کاخ زئوس وهرا منتظر بمونه وخودم بعد از درست کردم ردام به سمت هرا رفتم هرا جوری از روباه من حرف میزد که انگار فوبیا ی حیوانات داشت، نگاهی به حیوون مقدس هرا انداختم،گاو شکلاتی رنگی با شاخ های تهدید امیز و صورت عبوسی مثل خود هرا،چشم چرخوندم واهی کشیدم:منو احضار کرده بودید بانو؟"_بله به من در نوشیدن چای ملحق شو الهه!"اگه به جای الهه بهم میگفت حرامزاده راحت تر بود!به ناچار نشستم ومنتظر شدم تا ندیمه ی هرا جام زرینمو پرازنکتار کنه:از الهه بودن لذت میبری؟باهاش کنار میای؟"_بله بانوی من ...این..ام....خوبه" _عالیه،میدونی لرد زئوس خردمند ترازاونیه که کار عجولانه ویا ازروی احساسات انجام بده،برای همینه که ما همه اونوقبول داریم"هرا اگر پینوکیوبود حتما بعد از این اظهار نظر یکراست باید میرفت تا بینیش رو کوتاه کنه،با لبخندی که سعی میکردم طبیعی باشه تایید کردم:بله همینطوره"_توشانس اووردی که انقدر توجه من وسرورم رو جلب کردی،میدونم به چی فکرمیکنی،درسته که من یک زمانی با تو دشمن بودم اما الان ما یک خانوداه ایم و خانواده خیلی مهم تراز حسادت های احمقانه ست"اگه در رابطه با خدایان یک نکته رو لازم باشه بدونید اینه که بجز پدر یا مادرتون هر خدای دیگه ای بهتون علاقه مند شد بلافاصله در خلاف جهت با نهایت سرعت فرار کنید ویا هرچه سریعتر یه هیولا پیدا کنید تا مرگتونو جلو بندازه،چون فقط وقتی یه خدا بهتون علاقه مند میشه که تصمیم گرفته باشه کاملا زندگیتونو منفجر کنه!خب شرایط من متاسفانه نه اجازه ی فرار بهم میداد نه هیولایی اون دورو بر بود البته اگه هرا رو هیولا حساب نکنی،بنابراین با نهایت متانت جواب دادم:بله حق با شماست خانواده برهمه چیز ارجهیت داره"_خوشحالم که همدیگه رو درک میکنیم،حالا میخوام باهات یکی از برنامه هامو در راستای شکست دادن گایا باهات درمیون بذارم."و این جزو جمله هایی بود که من اسمشو میذارم دلیل شروع یک دردسر بزرگ!                                                                  

تینا

یکی از دونیمه خدایی که میتونستن جیس رو سوال پیچ کنن وجیس ارواح گرسنه و تازی های جهنمی رو دنبالشون نفرسته تینابود:قضیه ی ایرینا چیه؟چرا انقدر مهم شده؟بگوووووووووو!"_تینا ماکارای مهم تری داریم!"_ولی توگفتی حالا بجای سه ماه نه ماه کامل فرصت داریم!"_اره ولی نه برای وراجی کردن ما شاید فشار کاریمون کمتر شده باشه اماهنوزم باید عجله کنیم کلی طومارو نقشه وروایت وافسانه وچیزای دیگه هست که باید بخونیم"تینا بادلخوری دستهایش را توی سینه اش جمع کرد:تا بهم توضیح ندی هیچکاری انجام نمیدم!"جیس اهی کشید:خیلی خب اگه این برای همکاری کردنت لازمه میگم خب خلاصه اش اینه که من وایرینا خودمونو تسلیم گایا کردیم وایرینا در مقابل ازادی مارکوس وسیرا خودشو در اختیار کرونوس قرار دادو ازش باردار شد که البته چندتا از بچه ها رفتن و برش گردوندن بعد شورای خدایان تصمیم گرفت که اونو قربانی کنه تا از بدنیا اومدن اون موجود جلوگیری بشه که البته زئوس با جاودانه کردن ایرینا جلوی کشته شدنشو گرفت درحال حاضر هم ایرینا تبدیل به الهه ی صلح شده"تینا همانطور که درحال هضم این اخبار بود باسماجت پرسید:تو چرا برای دیدن اون رفتی؟مگه نمیگی مااز برنامه عقبیم؟"جیس چشم چرخاند:چرا گفتم ولی باید میفهمیدم چه بلایی سرش اومده من اونو وسط یه مشت هیولا تنها گذاشتم"تینا درحالی که مطمئن نبود بخواهد جواب سوالش را بداند پرسید:فقط همین؟"_خب صادقانه دلم براش تنگ شده بود"_چی؟!تو فقط دوماهه که میشناسیش!"جیس خندید:بله ولی درست دوهفته است که احساس میکنم بهش علاقه مندم واگه همینطورپیش بره شرط میبندم عاشق اون الهه ی ریزه میزه ی سرتق بشم!"قلب تینا لرزید،جیس داشت عاشق میشد؟عاشق دختری بجز تینا؟پس تکلیف این جوانه ی کوچکی که در قلب ریشه دوانده بود چه میشد؟تینا کلافه از کتابخانه خارج شد به اتاقی که دراختیارش گذاشته شده بود رفت ،خودش را روی تخت انداخت ولابه لای پتو وملحفه ها پنهان شد.                                

 

                                                            

قلب تینا شکسته بود،هرچند که میدانست جیس مقصر نیست اوهیچوقت چیزی از احساسش را بروز نداده بود ومتقابلا جیس هم رفتاری به غیر از رفتار دوستانه از خودنشان نداده بود اما ایرینا،مگر او چکار کرده بود؟تینا به خود نهیب زد:احمق!اون بخاطر بقیه رفت وخودشو تسلیم کرد و تاوان ناجوری هم پرداخت دیگه چیکارباید میکرد؟درمقابل کاراون زیبایی تو چه ارزشی داره که جیس بخواد انتخابت کنه"کمبود اعتمادبه نفس وجود تینا را فرا گرفت مسلما ایرینا از او بهتر بود وحالاهم که تبدیل به یک الهه شده بود تینا چه شانسی داشت؟جیس با او میتوانست جاودان بماند هردوی انها جوان وسرزنده و نماد عشق پرشور نوجوانی حسادت همچون خنجری در قلب تینا فرو رفت،دانه های بلورین اشک از چشمانش سرازیر شد،دختر الهه ی عشق بالاخره در دام مادرش اسیر شده بود اما این اسارت خیلی خیلی دردناک بود!                                                                                          

زئوس

گایا به معنای واقعی کلمه ناپدید شده دیگر هیچ فعالیتی از او به چشم نمیخوردنه حمله ای نه گروگان گیری نه قتل عام فانی ها،اما زئوس الهه ی باستانی را میشناخت پس کاملا مطمئن بودکه در پایان نه ماه بزرگترین جنگی که حکومت سه هزار ساله اش دیده بود رخ خواهد داد پس متحد کردن خدایان در این نه ماه امری حیاتی بود زئوس به دیپلمات ترین خدایان نیاز داشت اتنا، پن، هرمس، دیمیتروایریس.                                                                                                                

_این باعث افتخار ماست که اینکاررو انجام بدیم سرورم ولی امیدوارم درک کنید که بعضی از خدایان هم قطارم و بعضی از قوم خویشان بی طرف تایتان ها اتحاد با مارو حتی باوجود درخواست رسمی شما نمی پذیرن"پن سعی میکرد حدالامکان از نگاه کردن به چشمان زئوس اجتناب کند اتنا موافقت کرد:لرد پن درست میگه ما خیلی وقت ها بااونا درست برخورد نکردیم وبا توجه به اینکه اونا فناناپذیر سخت فراموش میکنن و اگه ما میخوایم کسی رو برای برقراری اتحاد بفرستیم باید اون شخص بی طرف باشه از هر نظر"زئوس اهی کشیدوبعد از کمی فکر گفت:اگه دارید به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنید باید بگم باهاتون موافقم بانو اتنا"هرمس غرغر کرد:خب متاسافانه ما از نبوغ بانو اتنا برخوردار نیستیم و نمیدونیم منظورتون چیه!"ایریس بالحن ارامش بخشش توضیح داد:من گمان میکنم لرد زئوس وبانو اتنا دارن راجب الهه ی جدیدمون صحبت میکنن الهه ی ایرینا درسته میگم؟"اتنا با لبخندی به معنای:تنها خنگ این جمع تویی به هرمس تحویل داد:درسته اون الان یه الهه است وبه نظرم خوبه که توانایی هاش رو به بوته ی ازمایش بذاریم"دیمیتر با خشنودی گفت:من که موافقم"هرمس با کسب اجازه از زئوس بشکنی زد و ایرینا ظاهر شد الهه ی کم سن و سال با حرص گفت:بلد نیستی عین ادم یه خبری چیزی بدی؟"هرمس لبخندی زدو بازیرکی گفت:من یه خدام نه یه ادم خواهر کوچولو!"_اوه پس اشکالی نداره اگه دفعه ی بعد دندوناتو خورد کنم؟خود به خود درمان میشی دیگه؟"لبخند هرمس بزرگ تر شد زئوس مداخله کرد:بسیار خب کافیه این بحث هارو تموم کنید ما مسائل مهم تری داریم که بهشون برسیم ایر...بانو ایرینا،من ماموریت مهمی برای تو دارم تو باید با چند تا از نامیراها صحبت کنی تا به ما بپیوندن ویا حداقل بی طرف بمونن میپذیری سفیر من باشی؟"ایرینا مشخصا تعجب کرده بود اصلا عادت نداشت که زئوس روزی انقدر رسمی با او برخورد کند:ام..خب سفیر بودن از بیکار چرخیدن و در رفتن از دست افرودیته و هرا بهتره پس فکر کنم قبول میکنم"زئوس لبخندش را خورد دخترک شاید الهه شده بود اما زئوس فکر نمیکرد هرگز بتواند رسمی با کسی برخورد کند یا یک بانوی انگیلیسی تمام عیار شود این میتوانست یک امتیاز مثبت در مذاکره باشد خدایان و تایتان ها انتظار چنین سفیری را نداشتند:بسیار خب این اسامی کسانی که تو باید باهاشون ملاقات کنی"و کاغذ پوستی ای در دستان او ظاهر کرد ایرینا بلافاصله مشغول بررسی شد: ژانوس(خدای دوراهی ها)،کالیپسو(دختر اطلس که توسط خدایان در جزیره ای زیبا زندانی شد)...لعنت!پرومتئوس(اتش را از خدایا ن دزدید وبه انسان ها دادوخدایان اورا مجازات کردند)؟!و هی این کیه دیگه؟سرس؟"ایریس توضیح داد:الهه ی جادو اون با اقایون میونه ی خوبی نداره"_اها فکر کنم توی درسای اسطوره شناسیم یه چیزایی درباره اش خوندم تاجایی که یادمه اون هر جنس مذکری رو به حیوون تبدیل میکرد"پن بادلخوری گفت:خوکچه های هندی و خوک!"ایرینا بی توجه ادامه داد:هکاته،اروس وهرکول..یه لحظه مگه هرکول هم خداس؟!"زئوس اهی کشید:بله من به عنوان پاداش اونو تبدیل به خدا کردم خدای دروازه ها اما اون خیلی راضی به نظر نمیاد برای همین باید باهاش صحبت کنی و نظرشوجلب کنی"_خب حرفی نصیحتی چیزی ندارین؟من برم؟"_البته موفق باشی بانوی صلح"ایرینا اخم کرد:قبل از رفتن یه چیزی برای همه تون مشخص کنم انقدر بانو یا الهه به اسم من نبندین!من ایرینام یا رینا یا هوی!نه این چیزای قلمبه سلمبه ای که این روزا بهم میگین"دیمیتر با بهت گفت:اما تو یه الهه ای!بقیه باید بهت احترام بذارن"_من احترامی که فقط جلوم باشه رو دوست ندارم همه ی اونا پشت سرم رگبار دری وریه که میگن خب زیاد وراجی کردم خوش باشین بچه ها!"به سمت زئوس سری تکان داد و در ستونی از نور ناپدید شد. پن غرغر کرد:باید بیشتر بهش سخت میگرفتم!"اتنا بالبخند ملیحی به او اطمینان داد:نه اون همینجوریه که خوبه و مطمئن باش اون با همین اخلاق عجیبشه که بقیه رو وادار میکنه اونو نادیده نگیرن واون به زودی خیلی خیلی محبوب میشه"وزئوس از صمیم قلب با او موافق بود                                                                           

  • irina rollan

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی