دختری از اخرون-5
- يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۲۷ ق.ظ
قسمت پنج الان دیگه جدی شده هیشکی ام اعصاب مصاب نداره ها!
جیس
تابستان هرگز فصل مورد علاقه ی جیس نبود اما اینبار چیزی فرق میکرد اینبار جیس از ماندن درون ان مجتمع شلوغ وپر رفت وامد خسته نمیشد و با وجود اینکه جیس جزو معدود نیمه خدایانی بود که میتوانست هرزمان که میخواست بدون اجازه کایرون مسئول نیمه خدایان انجا،مجتمع را ترک کند اما ان روز برخلاف همیشه بیرون نرفت منتظر بود اما نمیدانست چرا همه انجا بودند دوستانش خانواده اش پس منتظر چه کسی بود؟پدرش؟!نه او که احمق نبود!میدانست غیر ممکن است، پدرش هرگز به مرز های ان مجتمع نزدیک هم نمیشد صدای مایکل اورا به خود اورد:هی چطوری مرد؟"و به پشت اوکوبید جیس لبخندی تحویل اوداد:خوبم تو چطوری نابغه؟"_هی بدک نیستم راستی تینا دنبالت میگشت"_چرا؟"_میخواست باهاش تمرین کنی ولی خوب ایرینا زودتر از تو سر رسید وحسابی مثل دوتا ببر به جون هم افتادن"جیس به مغزش فشار اورد تا یادش بیاید ایرینا کیست اما متوجه شد همچین کسی را نمیشناسد:ایرینا کیه؟"مایکل لحظه ای به او خیره شد وبعد بلند بلند شروع به خندیدن کرد:واقعا که!تو خودت اونو دیشب اووردی اینجا!"جیس ازجاپرید:دختر زئوس؟اسمش ایریناست؟"مایکل با شیطنت گفت:اره مهمه؟"جیس خودش را جمع وجور کرد:نه فقط تعجب کردم اونا کجان؟"_تینا با سیرا وکیلی رفتن بیرون مثل اینکه میخواستن یه سری به کلوپ رَش سٍکت(کلمه ای دوبخشی به معنای فرقه ی بی پروا)بزنن ایرینا هم با جاناتان بخش های مختلف رو میگردن"جیس دردرون به خودش پیچید بخشی از وجودش به شدت مشتاق این بود که جاناتان را خفه کند اما او سرجایش نشست و سعی کرد برایش مهم نباشد اما تا اخر روز فکر ان دخترک لجوج و اتشی مانند تراشه ای تیز زیر پوستش اورا میازردوجیس اصلا دلش نمیخواست بداند چرا!
ایرینا
تاحالا شده بخوایید بعضی از قسمتهای زندگیتون رو توی اعماق زمین دفن کنید؟خب اون بعداز ظهر موقع پرسه زدن توی خیابون های فلوریدا یکی از همون قسمتها بود منظورم اینه که قطعا من هیچ برنامه ای برای خراب کردن بعدازظهر ارومم نچیده بودم اما مگه میشه نیمه خدا بود و دردسر دنبالت نیاد؟برای خودم بی هدف قدم میزدم و به خوشی احمقانه ی فانی ها که بیخیال میخندن و ولخرجی میکنن قبطه میخوردم که دوباره کابوسم به سراغم اومد واینبار در موقع بیداری،توی کوچه تاریک و خلوتی چشمم به یک زن افتاد با موهای قرمز اتشین و درست همون صورت،صورتی که توی المپ خیال میکردم دیدم اینبار واقعی تر از همیشه در پنج قدمیم بود وفقط و فقط به من نگاه میکرد کوچه تنگ تر از اونی بود که از کنارش راه فراری داشته باشم عقب عقب رفتم تا فرار کنم که با اشاره ی دست اون زن دیواری پشتم قد علم کرد ومن به معنای واقعی کلمه گیر افتادم فکر نمیکنم تابه حال اونقدر ترسیده باشم زن نزدیک شد اما راه نمیرفت شناور بود در حد فاصله دواینچی صورتم متوقف شد و با دستهای زبر واستخوانیش پوستم رو لمس کرد یه سکته ی قلبی رو رد کردم و صدایی ذهنم رو شکافت:دختر زئوس!....بیا"گنگ به زن خیره شدم:به من ملحق شو و تمام حقی رو که ازت سلب شده پس بگیر"یکدفعه متوجه شدم زن در ذهنم صحبت میکنه به سختی گفتم: تو .. ...تو کی...هستی؟چرامنو...تعقیب میکنی؟"لبخند کریهی به لبهای دوخته شده اش نشست:من تایتان گایا هستم روح زمین مادر اعظم تمام خدایان به من ملحق شو تا چیزی رو که پدرت به عنوان حق مسلم ازت سلب کرده پس بگیری"بعد محو شد و منو با منظره ی هولناکی تنها گذاشت.بالغ بر بیست نفر ولگرد خیابانی با بدن های پاره پاره روی هم تلنبار شده بودند دیوار پشت سرم کم کم کنار میرفت،احساس کردم لباس دستها وصورتم کم کم خیس میشن نگاه کردم خون!تمام بدنم باخون پوشیده میشدبه خودم اومدم و از روی کپه ی اجساد پریدم قلبم سرسام اور میتپید خیابان هارو پشت سر گذاشتم به خیابان مورد نظرم رسیدم و دری با عنوان:خطر مرگ!وارد نشوید را باز کردم و داخل شدم اینجا همونطور که جیس گفته بود خلا محسوب میشد حد فاصل میان دنیای ما والمپ به سمت در طلایی رنگی با هکاکی های زیبا دویدم و با شدت زیاد ان را باز کردم وبه المپ وارد شدم. هوا گرگ و میش بود وخیابون های المپ خلوت،منتظر شدم تا تنفسم به حالت عادی برگرده و بعد خشم عجیبی جلوی چشمام رو گرفت به سمت شورای المپ راه افتادم حس مبهمی به من میگفت همه ی خدایان اونجا هستند و امیدوار بودم بتونم چند نیمه خدا هم برای خالی کردن دق ودلیم گیر بیارم پشت درهای عظیم شورا توقف کردم وبه جروبحث خدایان گوش دادم:تو چطور میتونی این وحشی گری هارو ببینی و هیچ کاری نکنی؟وقتش نیست وارد عمل بشیم زئوس؟"صدای زنانه ای که حدس میزدم اتنا باه گفت:صبر داشته باش برادر نیمه خدایان باید خودشونو تطبیق بدن به خصوص بچه های سه خدای بزرگ"صدای دیگه ای گفت:اما اونا کشته میشن!اونا هیچ نظری ندارن که دشمنای اسطوره ای ما چقدر قدرتمندن"زئوس با خونسردی گفت:ما نمیتونیم از همه شون محافظت کنیم اونا باید یه چیزایی رو یاد بگیرن ارتمیس،و من فکر میکنم چندتایی قربانی به عنوان هزینه ی این یادگیری چیز زیادی نباشه"خب وقتش بود ببینم اینو درباره ی قوم وخویش خداگونه ی خودش هم میگه؟بی صدا وارد شدم ارتمیس پافشاری کرد:اما این بیرحمانه است پدر!اونا خیلی بچه ان!"_ارتمیس بامن بحث نکن اونا چیزی هستن که ماانتظار داریم باشن نه بیشتر نه کمتر حتی بچه های خودم اونا توی این شطرنج فقط مهره های سربازی خواهند بود که دفاع میکنن و باپرت کردن حواس دشمن به ما فرصت میدن تا رهی برای شکست تایتان ها پیدا کنیم"دلم پیچ خورد و گر گرفتم جیغ کشیدم:خفه شو!"دوازده المپ نشین با بهت به من خیره شدند هرمس خودش رو جمع و جور کرد:اوه هی!تو نباید اینجا باشی میدونی چون ما دار...."ساکتش کردم:الان دستم بدجور میخاره برای اسطوره نابود کردن پس لطفا برادر خفه شو!"هرا از جاجست:تو موش فاضلاب کوچولو وبدبخت کی هستی که با ما اینطور صحبت میکنی؟تو..."دیگه از خشم به سرحد انفجار رسیدم قدرتی باستانی در وجودم بیدار شد قدرتی حتی قدیمی تر از وجود خدایان خشمم اون رو به گلوله ای توی نوک انگشتام تبدیل کرد وبعد بوم!هرا و جایگاهش همه رفتندهوا!خون تازه از چشمام سرازیر شد اما احساس ضعف نمیکردم درواقع انرژی گرفته بودم ومیخواستم بیشتر این قدرت تازه روتجربه کنم زئوس به حرف اومد:اروم باش این چیزی نیست که تو فکر میکنی تو اشتباه برداشت کردی"هیس هیس کنان گفتم:من هیچ فکری نمیکنم اما میدونم بیشتر از یه سربازپیاده توی شطرنجم میدونم هیچ اسطوره ای حق دخالت توی زندگی من وبچه های مثل من رو نداره ومیدونم شما لعنتیا قدیمی و قدرتمند ترین دشمنتونو به سمت من هدایت کردین تا نابودش کنم"اتنا از جا پرید:گایا؟"نیشخندی تحویلش دادم:اره باهوش گایا ها! باخودتون حساب کردین ما این دختر بی نوا رو میفرستیم تا قدرتشو رو گایا امتحان کنه اگه موفق شد یکی به نفع ما واگه نشد هی حداقل یکم زمان خریدیم نه؟"خدایان سکوت کردند احساس کردم چشمام میسوزه صورت پدرم جمع شده بود انگار که درد میکشدومن همچنان منتظر بودم.
زئوس
خشم نگرانی اندوه و میل شدید به فرو رفتن در قالب پدرانه همه گی در ان واحد به لرد اسمان هجوم اوردند دخترکش تنها لرزان طوفانی و مستاصل انجا ایستاده بود و زئوس هیچکاری نمیتوانست انجام دهد وخب این دردناک بودایرینا زمزمه کرد:جواب بدین،بگین که من تصمیم درستی گرفتم که بخوام کنارتون بجنگم بگین که تمام اون اسامی ای که روی دیوار قهرمان ها دیدم بخاطر هیچی نمردن بگین که اون ترسو هایی که چندلحظه پیش دیدم خدایانی نیستن که بچه های گیج ووحشتزده شون اون پایین منتظر نیم نگاهی از اونا نشستن و امیدشون اینه که در شرایط مرگبار شما کنارشون خواهید بود"اولین قطره ی اشک از صورت ایرینا سرازیر شد پوسایدن به ارامی گفت:متاسفم دختر!من از طرف همه میگم متاسفم که نمیتونیم به عهدمون وفادار باشیم متاسفم که نمیتونیم تغییر کنیم و ذاتمون اینه و همیشه خودخواه هستیم"ایرینا با بغض گفت:همین؟!من همینارو به عنوان نماینده ی بزرگترین خدا به اونا بگم؟"زئوس به ارامی گفت:نیمه خدا بودن سخته ولی خدا بودن از اون هم سخت تره برو،پیام مارو بهشون بگو توی این جنگ نیمه خدایان نباید انتظار هیچ کمکی از والدینشون داشته باشن"ایرینا نفس عمیقی کشید:باشه پدر همیشه همون چیزی میشه که شما بخواین نه؟من بهشون میگم و ما بدون هیچ کمکی و کاملا تنها برای شما میجنگیم اما دیگه هرگز اسم خودتونو روی ما نگذارید دیگه هرگز به دیدنمون نیاید دیگه دروغ های قشنگ تحویلمون ندین و ..."بغضش را قورت داد:من براتون نابودش میکنم هیچ نیازی ندارم هکاته بهم چیزی رو یاد بده من قدرتامو میشناسم و به استیکس قسم میخورم گایا رو نابود میکنم"دخترک پوشیده از خون دوان دوان از المپ خارج شد اپولو منفجر شد:حالا راضی شدین؟دختره خودشو به کشتن میده!"اریز به او پرید:تو از کی تا حالا به نیمه خدایان اهمیت میدی؟"اتنا جواب اورا داد:اریز میشه بخاطر خدایان یکبار فقط یکبار اول از یه چیزی سر در بیاری بعد حرف بزنی؟"اریز شروع به دعوا کرد و زئوس از سریرش بلند شد و بیرون رفت هرا برایش مهم نبود میدانست بالاخره او بهبود میابد اما فزرندانش از او متنفر میشوند و قطعا لطمه ی جبران ناپذیری به انها وارد میشود چه کسی میگفت خدایان به بچه هایشان بی اهمیت بودند؟چه کسی میگفت زئوس بچه هایش را سربازان پیاده ی شطرنج میداند؟چرا او انسان نبود؟چرا نمیتوانست در مسابقه ی بسکتبال مارکوس وقتی او هنوز مدرسه میرفت شرکت کند ویا وقتی سیرا خودش در اتش سوزی زنده ماند ومادرش مرد نتوانست اورا محکم در اغوش بگیرد وبه او اطمینان دهد که هیچوقت تنها نیست ویا چرا وقتی فهمید هرا مردی را برای انتقام به کشتن ایرینا تحریک کرده نمیتوانست جلویش را بگیرد چون یک خدا بود؟باد زوزه کشید و اذرخش اسمان را روشن کرد زئوس خیلی خیلی خیلی خسته بود.
مارکوس
گاهی اوقات بهترین کار این است که خواهر کوچکترت را دراغوش بگیری وبگذاری بجای تو هم گریه کند،این دقیقا شرح حال مارکوس بود تمام نیمه خدایان بهت زده دور او ایرینا سیرا انا وجیس وتانیا(خواهر جیس که همسن ایریناست توی قسمت های بعدی باهاش اشنا میشید)حلقه زده بود وسعی میکردند حرف هایی را که ایرینای خونین وگریان وگیج پس از اینکه تلوتلو خوران وارد سالن غذا خوری شده بود زد را هضم کنند تینا سکوت را شکست:شاید اونا فقط عصبانی بودن شاید خواستن مارو تکون بدن تا زودتر برای جنگ اماده شیم"مارکوس غرید:نه اینکه ما تاالان داشتیم افتاب میگرفتیم هرروز تمرینات مداوم ساتیر ها واستراتژی های طاقت فرسای کایرون از نظر المپی ها پیک نیک روز یکشنبه به حساب میاد؟"انا خجالتزده گفت:من از طرف پدرم عذر میخوام بچه ها و واقعا امیدوارم منظورش واقعا این نبوده باشه،امیدوارم یکدفعه زیر همه چیز بزنه وسروکله اش پیدا بشه"ایرینا با صدای دورگه ای گفت:نه انا تو مقصر نیستی هیچ کس مقصر نیست من گایا رو دیدم و درک میکنم اگه خدایان هم ترسیده باشن و درک میکنم شما وظیفه ندارین بجنگین این جنگ بخاطر من راه افتاده"معده ی مارکوس پیچ خورد:منظورت چیه؟"_گایا میخواد سلطنتش روبرگردونه اون گورگونت هارو شورونده داره بقیه ی تایتان هارو متحد میکنه ولی از طریقی متوجه من شده من..من میتونم هراسطوره ای رو نابود کنم اگه بخوام گایا همه جارو زیرورو کرده تا منو پیدا کنه حالا پیدام کرده وحالا که از فاصله ی بین من وپدر باخبره هرکاری میکنه تا منو به طرف خودش جذب کنه واین کارو باملایمت انجام نمیده"مارکوس حدس زد:اون میخواد انقدر تورومستاصل کنه تا خودتو تسلیم کنی؟"_دقیقا برای همین من از اینجا میرم اونو میکشونم یه جای دیگه براتون یکم وقت میخرم ازاینجا برین،برین خونه هاتون نمونین"مارکوس اخم کرد:یعنی چی ما انقدر بزدل نیستیم که تورو قربانی کنیم تا خودمون یکم بیشتر زنده بمونیم اگه قرار به مردنه همه باهم میمیریم شجاعانه و مثل یه خانواده"نیمه خدایان موافقت کردند ایرینا نگاهی به انها کرد و بعد ارمیان انها به سمت در خروجی رفت واز مجتمع خارج شد مارکوس باخستگی گفت:جیس؟تو سریع تری برو پیداش کن وبرش گردون"جیس بی هیچ حرفی انجاراترک کرد.
- ۹۴/۰۶/۲۲