fallen angel

دنبال رمان عاشقانه نگرد اینجاپیدا نمیشه

fallen angel

دنبال رمان عاشقانه نگرد اینجاپیدا نمیشه

دختری ازاخرون-3

قسمت سوم ایشالله که خوشتون اومده باشه ودنبالش کنین

 

جیس                                                                                          

جیس باخود فکر کردپسر هیدیز بودن اونقدرها هم بد نیست حداقل برخلاف پدرش میتونست ازادانه توی المپ بچرخه و به مغازه های لوکس و غذاهای رنگارنگ سرک بکشه،جیس همیشه میگفت از پسر هیدیز بودن متنفر است اما در خلوت خودش میدانست عاشقانه پدرش را دوست دارد با تمام بیرحمی و ترسناکی اش.گروه دوستانش کمی انطرف  تربرایش دست تکان دادند با لبخند به طرف انها رفت روی هم رفته دوازده نیمه خدا بودند کیلی درشت و با صورت گرد و کک و مک های زیاد ،ادام بلند و چهار شانه باپوستی برنزه و چشمان کهربایی و دنیس موفرفری و با اخم غلیظ وهمیشگی اش که هرسه فرزندان اریز خدای جنگ بودند و هرسه موهای قرمزشان را از پدرشان به ارث برده بودند جاناتان و لوسیندا با موهای فرفری و قد بلند چشمان سیاهرنگ  پوست گندمیشان هردو از یک مادر بودند و پدرشان خب هرمس بود جاناتان همیشه روی خواهرش حساس بود و فرم لبهاو بینی اش کاملا به مادرش رفته بود اما لوسیندا به شدت چهره ی خداگونه اش شبیه هرمس بود،انا ی خجالتی با موهای خرمایی و چشمان ابی اقیانوسی وپوست سفید و قد متوسط دختر پوسایدن با همان ارامش اقیانوس بود،مایکل پسر نابغه و جذاب گروهشان بود که چشمان قهوه ای روشن وموهای بلوطی رنگش کم حرف ترین و پرکار ترین نیمه خدای موجود والبته پسر هفاستوس بودجنیفر و تینا دو تن از جذاب ترین دختران نیمه خدا بودند لباسهای جذب و صورت هایی که نمونه ی کوچکی از افرودیته بودند هرپسری را دیوانه میکرد روبرتوی ایتالیایی تبار و همیشه خندان وبذله گو که بخاطر چهره و اندامی که از اپولو به ارث برده بود توسط دختران پرستش میشد و دراخر خود جیس با موهای بلوند و چشمان ابی روشن مادرش و صورت استخوانی و رنگ پریده ی پدرش قد بلند وهیکل ورزیده ای که از تمرینات مداومش پدید امده بودجذابیت خاصی داشت والبته تیپ پانکش هم بی تاثیر نبود به جمع دوستانش پیوست تینا با استرس گفت:خبر رو شنیدین؟"جاناتان دلخور گفت:هی!این خبر منه!ناسلامتی من از زیر زبون بابام کشیدمش بیرون!"تینا بیتوجه به اون ادامه داد:دختر زئوس سروکله اش پیدا شده میگن قدرتای خاصی داره دیروزم یه گردوخاک حسابی راه انداخته خدایان ازش ترسیدن!"کیلی با خشونت گفت: چرنده!باز واسه ی نیمه خداهای خدایان بزرگ شایعه ساختن شرط میبندم بیچاره روحشم خبر نداره!"همه به نشانه موافقت سر تکان دادند صدای ظریف وموقری گفت: ببخشید کسی میدونه چطوری میشه از اینجا خارج شد؟"جیس برگشت ومیخکوب شد،دختر زیبایی پشت سرش ایستاده بود چشمان قهوه ای تیره اش از خشم شعله ور بود شلوار جین پاره پوره ای همراه با تی شرت گشاد و خاکستری پوشیده بود موهایش تا سر شانه هایش میرسید و لبهای کوچکش را روی هم میفشرد مثل اینکه خیلی سعی میکردجلوی فوران خشمش را بگیرد اما برای جیس مهم نبود او بیشتر تمایل داشت شماره یا ادرس ایمیل دختر را بگیرد وبفهمد خانه اش کجاست او دیوانه وار از او خوشش امده بود!،انا اولین نفری بود که به خودش امد:چرا میخوای از اینجا خارج بشی؟تو شبیه هیچ کدوم از الهه هایی که دیدم نیستی یه حوری جنگلی هستی؟"دختر باحرص پاسخ داد:کجام سبزه اخه؟ نخیر من نه الهه ام نه حوری من یه دورگه ام مثل شماها!"مایکل با حالت تدافعی پرسید:پس چرا تا حالا این اطراف ندیدیمت؟ "دختر چشم چرخاند و با بیصبری پاسخ داد:چون هیدیز دیروز منو از اخرون کشید بیرون"مایکل به سختی گفت:تو....تو دختر زئوسی؟"_اره اره من دخترشم حالااگه حس کنجکاویتون ارضا شده میشه به من بگین راه خروج کجاست؟"جیس به تندی گفت:میدونیم کجاست اما نمیتونی تنها بدون اینکه بلد باشی از خودت دفاع کنی بری بیرون پات برسه بیرون تیتان ها و خداهای کوچکتر ترتیبتو میدن"_اونش دیگه به خودم مربوطه اگه نمیخوای بگی نگو از کس دیگه میپرسم"جیس دستپاچه شد میدانست دختر حتی اگر جنگیدن هم بلد باشد در مقابل سیل عظیم هیولاها دوام زیادی نخواهد داشت بنابراین بازوی اورا گرفت و با تحکم گفت:خیلی خوب اگه میخوای بری برو اما نمیذارم تنها جایی بری هیچ دلم نمیخواد پدرت منو بخاطر مردن تو با صاعقه پودر کنه راه بیوفت و دختر را که لحظه به لحظه عصبانی تر میشد کشان کشان بیرون برد مایکل لوسیندا                                                                                                                         

                                                                          و جاناتان هم همراه انها راه افتادند.                   جیس دختر را از خیابان های پیچ در پیچ عبور داد و بالاخره به دری رسیدند که روی ان بزرگ نوشته شده بود:خروج"جیس در را باز کرد و توی سیاهی مطلق ان قدم گذاشت.                   

زئوس

بدن در هم شکسته ی اپولو مدرک زنده ای بود که ایرینا چقدر میتواند خطرناک باشد زئوس شمرده شمرده پرسید:چطور این اتفاق افتاد؟"اپولو درحالی که تمام تلاشش را به کار گرفته بود تا پخش زمین نشود به سختی پاسخ داد:از من خواست کمکش کنم بره گفت میترسه گفت نمیخواد استفاده ی ابزاری برای کسی داشته باشه من...من توضیح دادم که نمیتونم بذارم بره فقط یک لحظه حواسم پرت شد و اون شروع کرد به دویدن"او مکث کرد تا متمرکز شود وادامه داد:وقتی بهش رسیدم منو کنار زد و من دیگه نتونستم از قدرتهام علی هاش استفاده کنم"هرا پوزخندی به نشانه ی اینکه من که گفته بودم زد وگفت:اوه عالیه ما خودمون ابزار نابودی خودمونو زنده کردیم"زئوس برای چند هزارمین بار فکر کرد که ایا نجات و ازدواج با هرا کار عقلانی ای بوده یا فقط بر اثر ماه زدگی یا همچین چیزی او تن به اینکارها داده،اهی کشید و پرسید:پس اون از قدرتاش علیه تو استفاده کرد تا بتونه فرار کنه؟"اپولو تند تند پلک زد و بعد از کمی سکوت پاسخ داد:بله اما..اما من فکر نمیکنم عمدا اینکارو کرده باشه"هرا به تندی پرسید:منظورت چیه؟"اپولو دست پاچه جواب داد:اون به من اسیب جدی نزده میتونم حس کنم تا چند ساعت دیگه مثل قبل میشم اون اصلا نفهمید چیکار میکنه فقط از روی ادرنالین بالا عکس العمل نشون داد مثل....مثل کاری که تو شورا کرد"زئوس پیش خودش نفس راحتی کشید اگر اپولو راست میگفت پس دخترش از خشم دیگر خدایان شورای المپ در امان بود حداقل تا حدودی اتنا گفت:من با برادرم موافقم دختر زئوس هنوز بچه است و با وجود اطلاعاتی که از این زمان بهش داده شده هنوز گیجه من فکر میکنم نباید همه چیز یکجا بهش گفته میشد"چشم غره ای به هرمس و اپولو رفت:حالا اون ترسیده و از همه بدتر که نسبت به ما بی اعتماده"زئوس از جا جست:منظورت چیه؟"_اون احساس میکنه ما قصد داریم باهاش بازی کنیم مثل یک ابزار یا همچین چیزی"اریز در کمال بیرحمی پرسید:مگه غیر از اینه؟"زئوس میخواست اورا خفه کند صاعقه مهیبی سرسرا را لرزاند خشم زئوس کمی فرو نشست پوسایدن پادر میانی کرد:اروم باش برادر،اریز!تو هم بهتره گاهی قبل از حرف زدن یکم فکرکنی"رگ های گردن اریز برامده شد هرا گفت:من هنوز هم میگم دختره باید بمیره"زئوس کنترلش را از دست داد و فریاد زد:هیچکس به دختر من دست نمیزنه!" صاعقه دوباره مهمان اسمان شد وباد نسبتا شدیدی در گرفت خدایان عقب کشیدند زئوس پس از چند لحظه بر خود مسلط شد:اون از حالا به بعد تحت حفاظت شخص منه هرکدوم از خدایان فرقی نمیکنه چه شما چه خدایان دیگه بهش دست بزنید یا قصد سو استفاده از اون رو داشته باشین اعماق تارتاروس بی صبرانه منتظرتون خواهد بود این ختم این شوراست" و پیش از همه سرسرا را ترک کرد.هرمس به دنبال او به راه افتاد و وقتی در راهرو های کاخ تنها شدند زئوس با بیصبری ایستاد:مشکلی هست هرمس؟چرا منو تعقیب میکنی؟"هرمس به ارامی پرسید:چرا نسبت به اون انقدر متفاوت رفتار میکنید پدر؟شما بچه های دیگه ای هم دارید،اما به هیچکدووم این توجه خاص رو نشون نمیدین چرا؟"زئوس اهی کشید،چه دلیلی داشت به پسرش جوابگو باشد؟نمیدانست چرا ولی گفت:من اشتباه کردم و وقتی یه خدا اشتباهی رو مرتکب میشه برای جبرانش چند برابر باید تلاش کنه."هرمس که قانع نشده بود اعتراض کرد:شما حتی به خاطر هرکول هم تمام خدایان رو تهدید نکردین اون خطرناکه اما شما نه تنها کنترلش نمیکنین بلکه ماروهم وادار کردین از کنترل کردنش دست برداریم"زئوس ناگهان احساس خستگی شدیدی در ذهنش کرد حوصله ی دروغ گفتن نداشت:هرمس تو خودت یه پدری ومن میبینم وقتی یکی از بچه هات حتی زخمی میشه مثل مار زخمی به خودت میپیچی نه هرکول نه پرسیوس نه سیرا ونه مارکوس هیچکدوم تاوانی رو که ایرینا پرداخت کرده پرداخت نکردن وفقط اینو بدون که من به عنوان یک خدا میتونم خودمو ببخشم اما به عنوان پدر اون هرگز و میدونم که میدونی این دوبخش جدا نشدنی وجود ما هستن"هرمس با شرمساری از بازخواست کردن زئوس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و زئوس گفت:خب حالا میخوام تمام حرف های من تا طلوع صبح به گوش تمام خدایان برسه هبه نمسیس ژانوس مورفیوس اروس هارمونیا همه شون نمیخوام کسی بهانه ای برای اذیت کردنش داشته باشه."هرمس بدون هیچ حرفی برای اجرای دستور او رفت و زئوس شتابان رفت تا برای ملاقات کوتاهی حاضر شود.                                                                                                           

زئوس روبه روی مجتمع بزرگی فرود امد ساختمانی که نمونه ی کوچک کاخهای المپ بود اما از نظر فانی ها خرابه ای بیشتر نبود زئوس بدون دیده شدن توسط ارگوس صدچشم وهمیشه بیدار وارد ساختمان شد سه اسانسور وجود داشت برای هر بخش از ان مجتمع ،اسانسور اول به اپارتمان های محل اقامت ساتیر ها سانتورها و امازون هابود اسانسور دوم به محل اقامت نیمه خدایان خدایان کوچکتر مثل نمسیس ژانوس مورفیوس دستیاران هکاته و امثال اینها ختم میشد وبالاخره اسانسور مورد نظر زئوس که به محل اقامت نیمه خدایان دوازده المپ نشین میرسید زئوس داخل اسانسور شد وبالارفت.                                                                                                                       

سیرا و مارکوس هرچقدر سعی میکردند با خواهر جدیدشان ارتباط برقرار کنند موفق نمیشدند دخترک از وقتی که جیس اورا به اینجا اورده بود گوشه کز کرده ودرخوش فرو رفته بود به غذایی که محافظان اتش دان درست کرده بودند لب نزده بود مارکوس به ارامی گفت:اونا حسابی گریه کردن چون فکرمیکردن کارشون خوب نیست و هستیا رو به خشم میارن "سیرا پوفی کشید:اوه اره حتما و هستیا به خشم بیاد چیکار میکنه؟ساندویچ بیکن با سس قارچ به طرفشون پرت میکنه؟"_هی اون رو دست کم نگیر جزو نسل اول خدایان المپ محسوب میشه و فعلا مهم نیست اون وقتی خشمگین میشه چیکار میکنه من الان نگران این دخترم"_منم شنیدم  توی قرن هجدم به قتل رسیده بااین حساب فکرمیکردم بزرگتر باشه اما اون خیلی بچه است!"_اره حدس میزنم سه چهارسالی ازمون کوچیکتر باشه امیدوارم این اعتصاب غذا گذرا باشه چون بدجوری رنگ پریده شده"سیرا میخواست با او موافقت کند اما بادیدن پدرش میخکوب شدمارکوس هم اورا دید وزودتر از خواهرش به خود مسلط شد:بابا!شما ....ام....اینجا چیکار میکنید؟"زئوس لبخند ضعیفی زد:اومدم باهاتون صحبت کنم باهمه اتون."دیگر لازم به توضیح نبودایرینا هم باید انجا حضور میداشت سیرا رفت وچند لحظه بعد با موجود رنگ پریده ولرزانی برگشت که هیچ شباهتی با دختر جسوری که زئوس دوروز پیش دیده بود نداشت،زئوس غمگین شد به دوفرزند دیگرش نگاه کرد همه ی انها تاوان نیاز خدایان به قهرمان هارا میدادند خدا نفس عمیقی کشید و احساساتش را عقب راند:وقت زیادی نداریم مطمئن نیستم چقدر به گوشتون رسیده اما وضعیت لحظه به لحظه وخیم تر میشه خیلی از دوستاتون ناپدید شدن اتنا به من خبر فرار تعداد بیشتری تایتان رو داده اما هنوز نتونستیم عاملش رو پیدا کنیم دشمنای قدیمی من دوباره دارن فعالیت های ضعیفی میکنن که نشون میده دارن بیدار میشن گرگونت ها تایفون وامثال اینها شما باید خیلی مراقب باشین فقط این هیولاها نیستن که میخوان شمارو وسیله ی ازار خدایان قرار بدن و بکشن خدایان کوچکترن که ظاهرا به من وفادارن هیچ فرصتی رو برای ضربه زدن به من از دست نمیدن من تا جایی که بتونم ازتون حمایت میکنم اما امیدوارم درک کنید که چقدر اینکار سخته وممکنه من همیشه نتونم انجامش بدم"سیرا با مهربانی به او دلگرمی داد:ما درک میکنیم بابا از پسش برمیایم"مارکوس درادامه ی او گفت:نگران نباش حالاحالاها اجازه نمیدیم قهرمان های جدید اینجا بفرستی به هرا بگو فعلا یه نفس راحت بکشه "زئوس لبخندی زدوبه ایرینا نگاهی گذرا انداخت دخترک لبان ترک خورده اش را تر کرد و به ارامی ولی باصدایی مملو از خشم پرسید:پس همینه نه؟باید براتون تایتان ها تایفون وبقیه اشونو نابود کنم؟"زئوس دراین مواقع از خودش متنفر میشد:بله این کاریه که برات مقدر شده انجامش بدی"

  • irina rollan

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی