دختری از اخرون-8
- دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۵۳ ب.ظ
خودم موقع نوشتن این قسمت دلم خواست گریه کنم!خیلی طفلکی بودن!
تینا
تحمل نکردن یک ماه تمام در ان مجتمع شلوغ واقعا عالی بود اما دریافت یک ماموریت رسمی و محرمانه از زئوس؟خب یکجورخودکشی به سبک نیمه خدایی به حساب میامد،جیس توضیح داد:دخترا حواس گایا رو تا حدودی پرت میکنن این برای ما فرصت باز کردن درهای تارتاروس رو میده واون وقت..."_اون وقت اون لشکر مزا حم ها به درون کشیده میشن هرجایی که باشن!"جیس تایید کرد:بله اما به این اسونی ها هم نیست ما اول باید ورودی تارتاروس(جهنم تایتان ها هیولا ها ودشمنان نامیرای خدایان و ته دنیای زیرین)دقیقا پیدا کنیم بعد یه راهی پیدا کنیم که به درونش کشیده نشیم"تینا حرف اورا قطع کرد:چرا باید درونش کشیده بشیم؟"_خب تارتاروس مثل یه سیاهچاله ی فضایی میمونه مهم نیست کی یا چی باشی وقتی درش رو باز کنی میکشتت پایین به هرحال مورد نگران کننده ی سوم اینه که چطوری در تارتاروس رو دوباره ببندیم"تینا غرید:چرا اتنا نباید هیچ بچه ای داشته باشه؟!"_چون اون قسم خورده باکره بمونه؟"تینا به او چشم غره رفت هنوز نمیدانست چه بلایی برسر دختر زئوس امده اما وقتی به او اشاره کرده بود جیس کاملا طوفانی شده بود وتینا هم ترجیح میداد باعث ناراحتی او نشود انها از هم جدا شدند تا وسایل مورد نیاز سفر طولانی و نه چندان راحتشان را بردارند و بعد به پروازشان به مقصد لندن برسند.
در قسمت فرست کلاس همه چیز عالی بود بخش روشن نیمه خدا بودن این بود که شما میتوانستید از هرچیز بهترین را داشته باشید غذا لباس ماشین خانه سفر و...اما خب همیشه هیولاهایی بودند که بهترین هارا برایتان زهر کنند،جیس بی قرار بود تینا درک میکرد به عنوان پسر هیدیز سفر در قلمرو زئوس در لیست کارهای مورد علاقه ی جیس نبود اما سریع ترین و راحت ترین راه ممکن همین بود تینا تصمیم گرفت قبل ازاینکه بارسیدن به لندن دردسر ها غم نامیدی و ردیفی از مبارزات اجتناب ناپذیر بر سرش خراب شود،مانند یک دختر پانزده ساله ی سبکسر و فناپذیر عادی به موسیقی گوش بدهد و از خوراکی های هواپیما لذت ببرد.
لندن بارانی و کمی شرجی بود بنابراین تینا ژاکتش را به دست گرفته بود و خیابان هارا شانه به شانه ی جیس طی میکرد در شرایط عادی او از قدم زدن با جیس در چنین هوای رمانتیکی لذت میبرد اما در ان لحظه ترس به جانش چنگ انداخته بود چه میشد اگر به موقع نمیرسیدند؟جیس گفته بود سه ماه بیشتر وقت ندارند و هیچ توضیح دیگری نداده بود اگر انها موفق نمیشدند چه اتفاقی می افتاد؟ المپ، خدایان،مادرش همگی نابود میشدند؟تینا دنیایی زیر سلطه ی گایا و پیروانش را تصور کرد دریا هایی از خون،انسان هایی که برده میشدند،خدایان که تایتان ها انهارابه اعماق تارتاروس میفرستادند،تمدن ها که از بین میرفتند و دنیایی بدون انسانیت خانواده تمدن وصد البته عشق تینا به خود لرزید،نه او این دنیا را دوست نداشت او باید موفق میشد حتی اگر از المپیان متنفر بود باید این کار را برای کسانی که دوستشان داشت انجام میداد کسانی مثل جیس،انا و یا حتی خواهرو برادران خل وچلش،او به خاطر انها باید موفق میشد پس با قدم های راسخ تری به راهش ادامه داد.
انا
دخمه ی گایا تاریک و نمناک بود انا فکر کرد ممکن است به زودی کل دنیا به همین تاریکی و نمناکی تغییر شکل دهد اگر ایرینا وضع حمل میکرد واگر خدایان در نقشه ی شان-هرچه که بود-شکست میخوردند انا برخلاف پدرش از اشوب بیزار بود هرگز سر پرشوری برای دردسر درست کردن نداشت و نیمه خدای ارام و صلح جویی بود اما اگر عصبانی میشد هیچکس بجز خود پوسایدن جلودارش نبود و انا الان عصبانی بود انها دوست پسرش را دزدیده بودند یکی از اعضای کوچک و بی دفاع خانواده اش را مورد سواستفاده قرار داده بودند و میخواستند دنیای دوست داشتنی اش را روی سرش خراب کنند هیچ دلیلی برای صلح یا مذاکره وجود نداشت،تانیا با لحنی هشدار دهنده پرسید:چرا اینجا هیچ کسی نیست که جلومون رو بگیره؟"سیرا نفس نفس زنان ولی به ارامی پاسخ داد:چون گایا میخواد ما اونو پیداش کنیم شاید نمیدونه ما بلدیم نقششو با شکست مواجه کنیم شایدم میخواد گیرمون بندازه به هرحال این زمین بازی اونه اماده ی هرچیزی باشید"تانیا اهی کشید وگفت:من هاله ی زندگیشو حس میکنم اون دوتا تونل جلو تر دست چپه "انا در تاریکی به تانیا ی ریزه میزه خیره شد او با وجود کوچکترین عضو مجتمع بودن-البته تا قبل از ورود ایرینا-همواره برای دیگر نیمه خدایان ترسناک بود او صورت گرد وکوچیک پوست رنگ پریده و موهای لخت سیاهرنگی داشت تنها وجه مشترکش با برادر بزرگش-جیس- تیپ پانکش بود وفرم لبهایش درکل دختر ریزه میزه ای بود انا تنها کسی بود که درحضور او احساس راحتی میکرد ،انها به تونل مورد نظر رسیدند هیچ نگهبانی ویا حتی کسی که گذرا از انجا عبور کند دیده نمیشد تانیا بیمناک گفت:من هیچ چیزی بجز هاله ی ایرینا حس نمیکنم بریم تو."انا در فلزی را با فشار باز کرد هر سه دختر وارد شدند انجا اتاق مجللی بود تخت خواب دونفره ی پرده داری در گوشه ی ان قرار داشت موجود کوچکی روی ان در پتو وملحفه پیچیده شده بود اتش در شومینه با سر وصدا میسوخت میزغذاخوری تلویزیون دستگاه پخش موسیقی گلدان های پراز رز قرمز و ارکیده رگال لباس های زیبای دخترانه میز توالت مملو از جواهرات وعطر های قران قیمت فرش های دستباف ایرانی پرده های مخمل که دورتادور اتاق را پوشانده بود دستگاه تهویه ی هوا،همه چیز در ان اتاق وجود داشت،سیرا زیر لب گفت:مثل اینکه گایا به قسمش عمل کرده اینا مال ملکه هاست"انا با انزجار گفت:ملکه بودن ارزوی هر دختریه ولی نه وقتی ملکه ی کرونوس باشی"سیرا رو ترش کرد و باتردید به سمت تخت رفت صدایی هرسه دختر را میخکوب کرد:اههم،کمک نمیخواید دخترا؟"هرسه بلافاصله برگشتند انا شاتگانش را به طرف زن نیمه انسان نیمه مار گرفت سیرا با بدخلقی گفت:اکیدنا!(زن بسیار زشتی نیمه انسان نیمه مار و همسر تیفون ومادر هیدرا سربروس وبسیاری هیولای دیگه)تانیافکرکردم گفتی اینجا هیچ هیولایی نیست!"تانیا اخم کرد:اون فقط عمر طولانی داره ولی فانیه هاله ی فانی ها ضعیف تر از اونیه که قدرت من برای دیدنش کافی باشه"برای انا مهم نبود اکیدنا فانی است یا نه درحال حاضر میخواست بداند کی از اخرین وعده ی غذایی او گذشته،زن ماری ارام به جلو خزید:اروم دخترا من ناهار خوردم وبااینکه از دسر بدم نمیاد بانوی من نمیخواد شما فعلا جزو برنامه ی غذاییم باشین"زبان دوشاخه اش را روی لبهایش کشید:من اینجام که به شماکمک کنم دختربیچاره ی زئوس روببرید"
فک انا افتاد،اگر اکیدنا میگفت میخواهد در مسابقات ملکه ی زیبایی جهان شرکت کند راحت تر باور میکرد تانیا به تندی پرسید:ازکی تاحالا هیولاها به نیمه خداها کمک میکنن؟"اکیدنا نخودی خندید:خیلی اتشی هستی شاید باید تو به جای اون دختر برای لرد کرونوس انتخاب میشدی،من فقط دستورات بانو رو اجرا میکنم"وجلوتر امد ایرینای پیچیده شده در پتو را به اسانی بلند کرد و گفت: دنبالم بیاید"سیرا از عصبانیت سرخ شده بود خون خون انا را میخورد وتانیا هم اصلا خوشحال به نظر نمیرسید اما هرسه به اجبار به دنبال اکیدنا راه افتادند.
انا با ناباوری به ایرینا که حالا دستهای تانیا دورش حلقه شده بود نگاه کردانا سه بار قبل ازاین اورا دیده بود واین اصلا دختری نبود که اوبه یاد می اورد سابقا او صورت زیبایی داشت گونه هایش صورتی رنگ بود و اندام متناسبی داشت و از اون شور زندگی ساطع میشد اما این دختری که الان در صندلی عقب فراری در اغوش تانیا فرو رفته بود انا را به یاد عکس زندانی های سلول های انفرادی الکاتراز(زندان هولناکی در یک جزیره که درحال حاضر یک موزه برای گردشگران است)می انداخت موهای بی حالت وکدر قهوه ای رنگ ایرینا در صورت تکیده وعرق کرده اش ریخته بودند پوستش به استخوانش چسبیده بود وبخاطر دور بودن از نور ونخوردن غذا تقریبا به خاکستری میزد دور چشمانش حلقه های سیاهرنگی به وضوح دیده میشد با وجود پتو ها هنوز میلرزید تانیا نگاهی به زیر پتو انداخت تا ببیند اسیب جسمانی دیگری مثل کبودی یا زخمی عمیق هم دارد یا خیر و به سرعت چهره در هم کشید ورویش را برگرداند انا با فکر اینکه شایددخترک اسیب جدی تری دیده باشد با کمی ترس پرسید:چه مشکلی پیش اومده؟"تانیا به تلخی گفت:کرونوس قبل از مااونجا بوده اون کاملا لخته"
سیرا به شدت پایش را روی پدال ترمز فشار داد وماشین با صدای گوشخراشی متوقف شد انا حیرت زده به او نگاه کرد،سیرا از ماشین پیاده شد خوشبختانه انها در جاده بودند بنابراینخطر تصادف وجود نداشت سیرا در قسمت خاکی و کناره ی جاده فریاد کشید:این انصاف نیست!میشنوین؟این انصاف نیست!"انا نگاهش را از دختر عمویش گرفت ودر صندلی اش فرو رفت او هم احساسی مشابه داشت اوهم خودخواهی خدایان را درک نمیکرد و دلایلشان رانمیفهمید او به یاد می اورد وقتی پنج سال داشت و مادرش اورا جلوی در یک نوانخانه رها کرده بود مرد خوشتیپ و مهربانی قبل از مسئولان پرورشگاه رسیده بود واورا که ترسیده بود وگریه میکرد دراغوش گرفته بود و به او گفت که پدرش است و او از حالا به بعد در خانه ی جدیدی زندگی خواهد کرد وبه زبانی که انای پنج ساله بتواند بفهمد برایش از خدایان ونیمه خداها و هویت اصلی انا گفته بود و موقع خداحافظی دستان کوچک اورا گرفته بود وگفته بود:دخترکم یادت باشه گاهی ما خدایان ممکنه بی انصافی هایی بکنیم ودچار اشتباهاتی بشیم اما این در علاقه امون نسبت بچه هامون هیچ تاثیری نمیذاره،شاید یه روزی تو به من پشت کنی ویا ازمن متنفر بشی اما من بازهم دوست خواهم داشت وهمیشه مواظبت هستم"و انا با لحن کودکانه اش پرسیده بود:واقعا؟"_واقعا!چون اگه یه چیز رو به خوبی توی این سه هزار سال یاد گرفته باشم اینه که ادم نمیتونه بیخیال خانواده اش بشه"ان کلمات در ذهن انا حک شده بود و به انها باور داشت اما اکنون مطمئن نبود پدرش هم به همان اندازه به انها باور دارد ویا تنها دروغ های قشنگی بود برای نرم کردن او.
ایرینا ناله ی ضعیفی کرد تانیا بی هیچ هیجانی اعلام کرد:اون داره بیدار میشه"انا با بی میلی برگشت ودوباره به ان مرده ی متحرک که زمانی ایرینا بود نگاه کرد پلک هایش تکان خورد وبه ارامی چشماهایش را گشود از دیدن انا ویا تانیا متعجب نشد_بهش یکم نکتار بده کمک میکنه"انا کوله اش را جست وجو کرد وبطری نکتاررا به تانیا داد،تانیا در بطری را باز کرد و ان را به لب های ترک خورده ی ایرینا نزدیک کرد و کمی نکتار به خورد او داد ایرینا دوباره باصدای خش داری ناله کرد ونکتار را به سختی قورت دادانا حدس زد:فکر کنم گلوش زخم شده به نظر میاد بلع دردناکی داره"تانیا به خودش زحمتی برای تایید یا تکذیب فرضیه ی او نداد انا از ماشین پیاده شد و به سیرا گفت:ما باید بریم اون به هوشه ولی ماهنوز نمیدونیم دقیقا چقدر اسیب دیده حداقل از لحاظ فیزیکی"سیرا بلند شد اشکهایش را بااستینش پاک کرد و به سرعت به طرف ماشین رفت وهمه گی به سمت خانه راه افتادند
مارکوس
ایرینا به سبکی پرکاه بود هرچند که مارکوس هرگز اورا روی دستانش حمل نکرده بود اما مطمئن بود ایرینا قبلا کمی سنگین تر بوده مارکوس زیر سنگینی نگاه های پر از سوال نیمه خدایان دیگر داخل اسانسور شد و از انجاییکه هرپنج نفرشان ساکن یک طبقه بودند با ارنجش دکمه ی شماره ی سه را فشرد(سه عدد مقدسی توی یونان باستان بوده)و هرپنج نفر-او ایرینا تانیا انا وسیرا-به طبقه ی شان رفتند تانیا دعوت مارکوس رابرای رفتن به اپارتمانشان رد کرد:برای امروز به اندازه ی کافی شوک های مختلف داشتم بیشتر ازاین باعث میشه بجای گایا اول دخل خدایان رو بیارم"و به اپارتمانش پناه برد مارکوس اورا درک میکرد خودش هم چندان اشتیاقی به دیدن بیچارگی و مصیبت یک دختر سیزده ساله ی مورد تجاوز قرار گرفته وفکر اینکه مقصر اصلی در درجه ی اول پدرش وبعد یکجورایی خودش بود نداشت اما پشت سر سیرا و انا داخل شد و ایرینا را بااحتیاط طوری که انگار او یک مجسمه ی شیشه ای شکننده و باارزش بود روی تختش گذاشت سیرا گفت:حالا برو بیرون میخوایم ام...بپوشونیمش"مارکوس سرخ شدوبه سرعت بیرون رفت ودررابست.
مارکوس باور نمیکرد دخترک پوست واستخوانی بتواند چنان جیغ های مهیب وگوشخراشی تولید کند فکر کرد:خدایان رو شکر که اینجا عایق صداست وگرنه صداش تا خود المپ هم میرفت"سیرا بلند تراز صدای ایرینا فریاد زد:اروم چیزی نیست فقط میخوام لباس تنت کنم ای بابا!اروم بگیر نترس چیزی نیست ...انا مواظب باش دستشو خیلی محکم نگیر"ایرینا هیچ پاسخی بجز جیغ های ممتدد نمیداد مارکوس از ته دل به تانیا که مجبور نبود به این صدا ها گوش بدهد حسادت میکرد از طرف دیگر دلش برای انا و سیرا میسوخت که مجبور بودند علاوه بر صدا شاهد ضجه های ایرینا هم باشند،بالاخره بعد از حدود بیست دقیقه جیغ وداد دو دختر پیروز مندانه و ژولیده از اتاق خارج شدند هردو نفس نفس میزدند سیرا موهایش باز شده بود جای چنگ روی بازوی های او و انا به چشم میخورد وبعضی از قسمت های لباسشان پاره شده بود انا با چهره ی برافروخته گفت:بالاخره از پا افتاد و تونستیم بهش لباس بپوشونیم ولی حالا چطوری اسکلپیوس(خدای درمان)رو بهش نزدیک کنیم؟خودش رو باجیغ زدن میکشه تعجبی نداره اگه موقع نوشیدن اون نکتار دردش گرفته باشه اگه تمام مدت با کرونوس هم اینطوری جیغ کشیده باشه گلوش پاره پاره ست!"مارکوس ترجیح میداد به این قسمت فکر نکند در هر حال نیروهای گایا عقب نشینی کرده بودند ولی مارکوس بیشتر ازهر زمانی احساس خطر میکرد گایا الهه ی احمقی نبود،کاری را انجام نمیداد مگر در راستای رسیدن به اهدافش،پس چرا بزرگ ترین اسلحه اش را به راحتی در اختیار جبهه ی مخالفش گذاشته بود؟چرا انها را نکشته بود؟چرا حمله نمیکرد منتظر چه بود؟مگر نمیدانست انها ان چیز نفرت انگیز را از بدن ایرینا خارج میکنند؟مارکوس احساس سرگیجه میکرد به هر حال گایا هم یکجورهایی خدا به حساب می امد و کارهای خدایان تا لحظه ی اخر هرگز برای بقیه مشخص نمیشد.انا با بیقراری گفت:من میرم به لرد زئوس پیغام بدم که اونو برگردوندیم "مارکوس موافقت کرد:لطف میکنی،منم به اسکلپیوس خبر میدم تا وقتی که ایرینا بیهوشه بهش رسیدگی کنه"انا از انجا خارج شدو مارکوس وسیرا را با مشکل جدیدشان تنها گذاشت
زئوس
هارمونیا با تقه ای به در وارد دفتر زئوس شد:قربان ایریس اینجاست پیغامی از جستجوی محرمانه داره"_مانعی نیست میتونه داخل بشه"ایریس با ردای رنگین کمانی اش و چشمان بفنش اش وارد شد،به دعوت زئوس نشست:خب نتیجه ی جستجو؟"_موفقیت امیز سرورم دخترتون به خونه اش برگشته فقط یک مشکلی وجود داره"زئوس اخم کرد:چه مشکلی؟"_طبق نقل قول دختر پوسایدن از اسکلپیوس امکان خارج شدن جنین بدون از دست رفتن مادر ممکن نیست"_چی؟!"زئوس تقریبا فریاد زد._اسکلپیوس تشخیص داده وجود جنین باعث بوجود اومدن شاخک هایی دور تمام شاهرگ های اصلی شده و اگر جنین بیرون کشیده بشه شاخک ها شاهرگ هارو بلافاصه قطع میکنن و موجب مرگ میشن اگر واقعا بخواید اون جنین از بین بره باید از زندگی دخترتون هم چشم پوشی کنید"گایا خوش شانس بود که چند کیلومتربا زئوس فاصله داشت.صاعقه با صدای مهیبی اتاق را لرزاند ایریس از جا پرید زئوس از میان دندان های کلید شده اش دستور داد:اونو بیارید اینجا ظرف یک ساعت اینده و با تلفن روی میزش شماره ی هارمونیا را گرفت:میخوام تمام خدایان ظرف یک ساعت توی شورا باشن"
زئوس با انگشتانش روی دسته ی سریرش ضرب گرفته بود صاعقه وقت وبی وقت شورا را میلرزاند المپ نشینان جرئت هیچ گونه حرکت یا زدن حرف را نداشتند حتی هرا هم ترسیده بود. زئوس هرگز انقدر توهین وتحقیر را یکجا دریافت نکرده بود او میتوانست همین الان دنیا را با پرتاب صاعقه ای نصف کند گایا که چیزی نبود بالاخره هیدیز ریسک کرد:برادر؟چرا مارو احضار کردی؟"زئوس به سرعت به سمت او برگشت لبخندی به سردی یخ تحویل او داد:میخوام شکستن منو با چشمای خودتون ببینید وباور کنید من حتی بیشتر ازشما تاوان میدم میخوام کاملا ازاینکه نقشه ی من شکست خورده غرق شادی بشید"خدایان عقب کشیدند و به طور ناگهانی به زمین علاقه مند شدند هرا با ملایمت گفت:ماهرگز چنین چیزی نخواستیم سرورم"زئوس خندید:اوه خواهش میکنم همسر عزیزم خواهش میکنم تو اینو نگو تو در تمام طول زندگی مشترکمون دست از سر بچه های من برنداشتی و به هرطریقی باازار اونا سعی کردی به من صدمه بزنی وحتی سعی کردی منو برکنار کنی"هرا سرخ شد پاسخی نداد پوسایدن مبهوت از اینهمه خشم زئوس پرسید:برادر من دلیل اینهمه خشمتو نمیفهمم اگر گایا خطرناک ووحشیه برای تمام بچه های ما به یک میزان تهدید کننده ست بچه های ماهم برامون مهم هستن"زئوس نگاهی به هیدیز واتنا انداخت تنها انها میدانستند چه اتفاقی افتاده ولی حتی انها هم خبر نداشتند که هیچ راهی بجز کشتن ایرینا برای شکست دادن نقشه ی گایا وجود نداشت ایریس داخل شد:اونا اینجان سرورم"وبه دنبال او انا وتانیا در دوطرف و سیرا پیشاپیش موجود تکیده و رنگ پریده ای که بدبختی از سرورویش میبارید وارد شدند هرا با چشمان گرد شده به جلو متمایل شد سیرا جلوی پای زئوس زانو زد:پدر ما رو احضار کرده بودین ماموریت با موف..موفقیت انجام شد"زئوس درک میکرد گفتن عبارت با موفقیت چقدر برای دخترش سخت بود،نجات دادن یک موجود خالی از زندگی که قرار بود باعث و بانی بوجود امدن یک هیولا ی تمام عیار بشود کاملا متضاد معنی عبارت موفقیت امیز بود ارتمیس از خشم سرخ شده بود او به خوبی تشخیص داده بود فاجعه اتفاق افتاده بود زئوس با صدایی به سردی یخ وبرندگی تیغ توضیح داد:تاوان من برای محافظت از فرزندان شما دخترم بود من خودم با دستای خودم اونو نابود کردم بهش الهام کردم پیش گایا بره چون فکر میکردم نهایتا گایامستقیما ازش به عنوان اسلحه ای برای نابودی ما استفاده میکنه اما چیزی که درباره اون فراموش کردم پست بودنش وناعادلانه رفتار کردنش بود،اون از کرونوس و دختر من استفاده کرده تا نسل برتری از دشمنان مارو خلق کنه کرونوس هم با کمال میل طبق نقشه ی اون پیشرفت"کمی مکث کرد و ادامه داد:کرنوس فرزندی در بطن دختر من بوجود اوورده"هاله های قدرت خدایان-بجز اتنا و هیدیز- لرزید زئوس ادامه داد:ولی گویا این کافی نبوده الهه اتنا گفته بود اون موجود تا قبل از سه ماهگی در رحم قابل کشتنه بدون هیچ اسیبی برای دختر من اما من امروز متوجه شدم اون موجود به زندگی دختر خودم بسته است،تنها راه نابود کردنش کشتن دختر خودمه."
انا
ناگهان تنفس سخت تر شده بود انا ملاقات های زیادی با خدای خدایان نداشت اما مطمئن بود زئوس کاملا دربالاترین سطح از خشم تنفر اندوه و میل شدید برای سوزاندن اطرافیانش با صاعقه قرار داشت،ایرینا به روبه رو-زئوس روبه رویش بود-خیره شده اما به نظر نمیرسید حتی پدرش را ببیند او کاملا در عالم دیگری سیر میکرد بجز تنفس های ارام و منظمش هیچ نشانه ی دیگری از حیات درخود نداشت نه صدایی نه حرکت ارادی انا شرط میبست اگر او وتانیا ایرینا را رهامیکردند می افتاد او پس ازان کشتی گیری طولانی بر سر لباس پوشیدن دیگر هیچ کاری نکرده بود حتی موقعی که اسکلپیوس لگن دررفته ودنده های شکسته ی اورا با جادو جاانداخت وترمیم کرد.انا هرگز دچارشکستگی دنده نشده بود اما از سریال های پزشکی مورد علاقه اش فهمیده بود وقتی کسی دنده اش میشکند هر نفسش مثل این است که چاقویی در ریه اش فروکرده باشند اما ایرینا به نظر میرسید تبدیل به همان روحی شده که قبلا درون اخرون پرسه میزد هرا افکار اورا به هم زد:اینکه ساده ست،ما نمیتونیم بخاطر یک نفر اونم کسی که قبلا مرده بوده ادماونیمه خدایان دیگه رو نابود کنیم به نظر من دختره باید بمیره"خون انا به جوش امد میخواست فریاد بزند وامواج خروشانی از اب را به صورت بی نقص الهه بکوبد اما در کمال تعجب این تانیا بود که شروع به حرف زدن کرد البته نه با فریاد بلکه با صدایی ارام و محزون مثل لحن پدرش:من میدونم به من هیچ ربطی نداره ومن اصلا این دختر رو نمیشناسم فقط درباره اش شنیده ام هرگزدوستم نبوده اما میدونم مستحق این نیست که مثل یه حیوون قربونی بشه اون مارو نمیشناخت اما برای نجات ما به سیاتل رفت-به زئوس نگاهی گذرا کرد-ومن فکر نمیکنم یه الهام ساده اونقدر باعث عزم راسخی برای اینکه ادم خودشو به هیولاها بسپره بشه،در راه برگشت من اونو لمس کردم واون به طریقی با من وارد یه ارتباط ذهنی شد اون هاله ی زندگیش خیلی کم رنگ بودترسیده بود اما.."تانیالبانش را تر کرد:اما هیچکدوم اهمیتی نداشت اگه فقط....فقط میدونست پدرش همون احساسی رو نسبت بهش داره که اون به پدرش داره میتونست به همه چی غلبه کنه "و بعد خاموش شد هرا غرغر کرد:تحت تاثیر قرار گرفتم اما بازم این چیزی رو عوض نمیکنه ما مجبوریم برای بقای دنیای شما و خودمون اونو از بین ببریم"انا غمگین به پدرش نگاه کرد که نگاهش به پایین بود سیرا که حالا کنار انا قرار گرفته بوداز خشم میلرزید ناخوداگاه گفت:ادم نمیتونه بیخیال خانوادش بشه!"به یکباره او مرکز توجه قرار گرفت اما انا فقط به پدرش نگاه میکرد:اینطور نیس پدر؟شما اینو به من گفتید ولی کاش اینو هم میگفتید خانواده ای که نباید بیخیالش بشم به راحتی بیخیال امثال من میشه تا فقط خودشو حفظ کنه"بعد رو به هرا که با بیتفاوتی به و نگاه میکرد گفت:موضوع فقط ایرینا نیست بانوی من این بزرگ تر از ایناست،این باعث میشه ما ازخودمون بپرسیم اگه ما هم جای اون بودیم و همه چیمونو برای شما میدادیم مثل اون قربانی میشدیم؟بدون هیچ رحمی از طرف والدینی که تمام عمر به طور احمقانه ای دوستشون داشتیم؟ایرینا نمادی از همه ی ماست اون دختری بود که من صد درصد مطمئنم عاشقانه لرد زئوس رو میپرستید وگرنه چه دلیل دیگه میتونست وادارش کنه خودشو تحویل بده؟"هرا کمی نرم تر گفت:گاهی وظایف بر احساسات ارجهیت دارن"انا سرتکان داد:نه بانوی من!حداقل برای ما اینطور نیست اگر اینطور بود الان ما نمیبایست از شما دفاع میکردیم وظیفه ی ما این بود که به خودمون وهمدیگه کمک کنیم نه به کسانی که به سختی میشناسیم یا حتی دیدیمشون،اگر....اگر دوست داشتن والدینمون وسط نبود هرگز نمیجنگیدیم."
جیس
او از لندن متنفر بود باوجود اینکه زادگاهش ان شهر نمناک بود اما شهری بود که مادرش در ان توسط مدوسا به یک مجسمه ی سنگی بدل شده بود درست مقابل چشمان او و انوقت بود که جیس ده ساله مجبور شده بود با کوله پشتی ای که مادرش قبل از حمله ی مدوسا به او داده بود از خانه فرار کند گیج سرگردان و وحشتزده با چشمانی گریان خیابان ها را دویده بود و دوشب بعد درحالی که سعی میکرد با کارتن ها برای خودش جای خوابی دست پا کند موجود لرزان و ترسیده ای را پیدا کرده بود که پهلویش زخمی بود واز گرسنگس وسرما میلرزید:تانیا جیس و تانیا تا زمانی که توسط ساتیر های جستجوگر ساکن لندن پیداو به خانه ی شان برده شدند نمیدانستند که خواهروبرادر وهمچینین نیمه خدا هستند تینا اورا به خود اورد:ایناهاش همینه ورودی یک زیر گذر که برای فانی ها به نظر مسدود شده وبرای دورگه های لندن حکم راه نجات را داشت جیس وتانیا را به اینجا نیاورده بودند تنها به این دلیل که هیدیز شخصا دستور انتقال انها را به امریکا داده بود وخب جیس هم کاملا راضی بود او کارت شناسایی المپی اش را به قفل کارتی ای که تنها برای دورگه ها قابل دیدن بود کشید و از تینا هم خواست ان کار را تکرار کند وهردو به راهروی زیرزمینی که با اتشدان های یونانی روشن و گرم شده بود جیس با خستگی پیشرفت و سعی کرد تنفرش از این شهر لعنتی را فراموش کند
انا
پوسایدن لبخند نصف نیمه ای به انا زد واو دلگرم شد هرا دوباره پافشاری کرد:رای میگیریم هرکس به کشتن اون دختر رای میده دستشو بیاره بالادستها بلند شد و سرمایی در وجود انا خزیدبجز پدرش، ارتمیس،هرمس،زئوس و اپولو تمام دستها بالا رفت زئوس لبخند سرد ومحزونی به چهار خدایی که دستشان پایین بود زد:شورا تصمیم خودش رو اعلام کرد،ایرینا مک کیتلین دختر خودم نیمه شب امشب زیر نور ماه قربانی میشه واز اون به عنوان یک قهرمان یاد خواهد شد"انا برق اشکی در چشمان زئوس دید ایریس با چهره ای گرفته برای بردن ایرینا جلو امدو به طوری که فقط ان سه نفر بشنوند گفت: برای خداحافظی از اون میام دنبالتون"وایرینا را بامهربانی باخود بردزئوس به ارامی گفت:تمام خدایان در قربانگاه حاظر بشن"و با طمانینه جلسه را ترک کرد.
تانیا باخشم به پدرش خیره شد وغرید:چطور تونستی؟"هیدیز به سردی گفت:گاهی لازمه ادم بده ی داستان باشی تا بعدا قدرتو بدونن"_میدونی اکیدنا موقعی که بهمون کمک کرد تا ایرینا رو بیرون بیاریم چی گفت؟اون گفت اگر ایرینا نبود من بجاش انتخاب میشدم!اگه این اتفاق می افتاد همینقدر خونسرد وبیرحم میبودی پدر؟"خدای مردگان خاموش ماند مطمئنا او خدای خیلی بااحساسی نبود اما حتی او هم به فرزندانش اهمیت میدادسیرا به ارامی گفت:تانیا اینطوری با پدرت صحبت نکن!اون کار درست رو انجام داد،من به عنوان خواهر ایرینا از لرد هیدیز نه حالا و نه هیچوقت دیگه ناراحت یا عصبانی نخواهم بود پس تو هم نباش"و از در پشتی شورا خارج شد تانیا برخلاف او از درجلویی خارج شدانا نفس عمیقی کشید و اشکهایش را عقب راندو خطاب به پدرش گفت:ممنونم بابا،ممنون که به حرفات عمل کردی."وبه سرعت به دنبال تانیا روان شد.
بیرون درجاناتان مارکوس جنیفر مایکل و کیلی بهت زده به تانیا نگاه میکردند انا میدانست تانیا به مختصر ترین شکل ممکن خبر را به انها داده خودش را دراغوش مارکوس انداخت وهای های گریست،مارکوس موهایش را بوسید:همه چی درست میشه"_نه نمیشه مارکوس اونو میکشن!مردن ماهم برای بیشترشون اهمیتی نداره"تانیا بازوانش را بغل کرده بود شاید اوهم کسی را میخواست تا بغلش کند وبه او اطمینانی دروغین دهد اما جیس انجا نبود و کس دیگری هم میلی به دراغوش کشیدن دختر ترسناک هیدیز نداشت ،تانیا هم این را فهمید و رفت تا موقعی که ایریس اورا پیدا کند در خیابان های المپ پرسه بزند.
زئوس
ایرینا اولین دختر زئوس نبود که در سن کم ازبین میرفت اما زئوس هرگز فرزندش را با چنین شرایطی از دست نداده بود خدایانی که امروز دستشان را بالا برده بودند باید منتظر تلافی او میبودند به ویژه همسر عزیزش هرا کسی در زد و با اجازه ی زئوس سیرا لرزان ورنگ پریده داخل شد و در ده اینچی او ایستاد:میشه خواهشی ازتون داشته باشم؟"_هرچیزی دخترم"_دیگه هرگز هیچ بچه ای نداشته باشین"زئوس متحیر شد اشکی روی گونه ی بیرنگ سیرا نشست:فرزند شما بودن خیلی باحاله ولی دردناکه،من نمیخوام هیچ بچه ای مادرش رو تو اتش سوزی ای هرا به راه انداخته ازدست بده یامجبور بشه تمام عمرش هشیار بخوابه تا ماری از غیب ظاهر بشه و اونو بگزه ویا بعداز شکنجه های روحی شدید توسط خدایان قربانی بشه هیچ انسانی مستحق این چیزا نیست "او کمی مکث کرد و وقتی سکوت زئوس را دید برگشت تابرود اما قبل از رفتن تامل کرد:برین پیشش شاید مرده ی متحرک باشه ولی میدونم تنها دلیل خودکشی نکردنش دیدن دوباره ی شما بوده اون بیشتر از هرکسی شمارو دوستداره حتی بیشتراز منومارکوس"
زئوس وارد اتاق واقع در قربانگاه شد ایریس بی هیچ حرفی با دیدن او بیرون رفت ایرینا روی تخت نشسته بود و به او نگاه میکرد زئوس به او نزدیک شد میخواست حرفی بزند بگوید متاسف است بگوید پدر خوبی نبوده بگوید بیرون کشیدن او از اخرون یک اشتباه وحشتناک بوده بگوید چقدر اورا دوستدارد اما توانایی حرف زدن دربرابر کسی که مسئول مرگ زودهنگامش بود را نداشت درعوض فقط به او خیره شد ایرینا ایستاد و به طرف او امد در فاصله ی نیم اینچی زئوس ایستاد.زئوس مطمئن بود حتما تمام خشمش را سر او خالی خواهد کرد شروع کرد که بگوید:من متاس..."انگشتان سرد واستخوانی دخترک روی لبهای زئوس قرار گرفت وبعد ایرینا غیره منتظره ترین کار ممکن را انجام داد،او دستهایش را دور کمر زئوس انداخت و عملا اورا دراغوش گرفت.
حتی بزرگترین خدا هم احساساتی میشد ایرینا زمزمه کرد:هیچ چی نگو پدر من دارم میمیرم اولین بار نیست من نمیترسم میدونم تقصیر تو نیست میدونم تو فقط میخواستی من بازهم فرصت زندگی داشته باشم،من بابت حرفهایی که قبلا بهت زدم متاسفم،من تورو بابت هیچ چیز سرزنش نمیکنم من ....من دوستدارم پدر بیشتراز هزکسی که تابه حال توی زندگیم شناختم"زئوس به ارامی ودرسکوت موهای تاب دار ونمناک دخترش را نوازش کرد:قرار نیست جوابی بگیرم؟پدر؟من قراره بمیرم جاوادانه هم نیستم که دوباره بخوام برگردم این اخرین فرصت برای هردوی ماست"فکری در ذهن زئوس جرقه خورد اوایرینا را از خود جدا کرد وباجدیت گفت:نه تو قرار نیست بمیری"ایرینا گنگ اورا نگاه کرد،زئوس لبخند ارامش بخشی زد او یک نقشه داشت.
- ۹۴/۰۶/۳۰